اگر غزلی، گاه و بی گاه، خواسته و نا خواسته، بی پروا، خود را در گوشه ی دل می شکوفد؛
اگر بارقه ای، جسته و گریخته، آتشی پیوسته و بی امان، در دل می ریزد؛
اگر شوری، لحظه به لحظه، بی آن که رو به زوال رود، در جان جوانه می زند و می بالد؛
اگر تمنّایی، ذره ذره، کل وجود را می پیماید و در خلوت آرام و ساده ی دل، رخنه می کند؛
اگر عطری، آهسته آهسته، در خنکای سحر، مثل بوی سیب حرم، در حریم دل خانه می کند؛
اگر بارانی، قطره قطره، آرام آرام، بر چشم می نشیند؛
همه برای آن است که «تو»، پیش از آن که «دل» خواسته باشد، به او سلام می کنی...